نقد فیلم کار کثیف, کار کثیفِ ضعیف
همین ابتدا بگویم اطلاق واژه «ضعیف» برای فیلم «کار کثیف» صرفا برای خوش وزن شدن عنوان یادداشت انتخاب شده است وگرنه که معتقدم «ضعیف» وصف مناسبی برای فیلم «کار کثیف» نیست و امتیاز دادن بیمورد به آن است! کار «ضعیف» اثری است که برای خوب شدن تلاشی کرده منتهی ناکام مانده در حالی که این فیلم چنان درهم برهم و شلخته است که تقریبا هیچ تلاشی برای فیلم خوب بودن نکرده است. اگر نام فیلمساز را ندانید قطعا فکر می کنید فیلم اولین ساخته یک کارگردان مبتدی است که همه عوامل از جمله تدوینگر، صداگذار، فیلمبردار، بازیگر و … را موظف کرده بدترین عملکردشان را ارائه دهند.
صحنه آغازین فیلم ظاهرا قرار است یک موقعیت مرموز و کنجکاوی برانگیز باشد که که همچون قلابی محکم ما را برای دیدن بقیه فیلم راغب می کند. اما در عمل هرگز این اتفاق نمی افتد. اتفاقا می توان گفت در همین 2 دقیقه اول، فیلم عملا به پایان می رسد. در این چند دقیقه، شخصیت اول فیلم با بازی پدرام شریفی (حقیقتا نام شخصیت یادم رفته!) اتومبیل را از جاده خارج می کند و نزدیک دریاچه ترمز می زند. این کار او با اعتراض همسرش مواجه می شود. بعد شخصیت مرد از ماشین خارج می شود و جایی می رود. وقتی برمی گردد در حالی که کیکی با شمع های روشن در دست دارد متوجه می شود ماشین و خانواده اش نیستند. از همین جا کات می خوریم و به گذشته برمی گردیم. چرا؟ قرار است چه چیزی را ببینیم؟ آیا می خواهیم ببینیم که همسرش و فرزندش چرا ناپدید شدند؟ ربطش به گذشته چیست؟ چه شد که کار به اینجا کشید؟ به کجا؟ «شاید برای شما هم اتفاق بیفتد» داریم می بینیم؟
سرگردانی و پرت و پلایی فیلم از لحظه ای که فلش بک می زنیم آغاز شده و هر لحظه گسترش بیشتری می یابد. از اینجاست که فیلمساز به قول خودش دغدغه هایش را می ریزد توی فیلم. دغدغه هایی شامل بیکاری، مشکلات اقتصادی، مهاجرت و … که بعضی فکر می کنند طرح شان می تواند فیلم را به فیلمی اجتماعی تبدیل کند. اما مگر برای همه اینها، اول درام نباید ساخت؟ چرا این قدر همه چیز بی ربط است؟ چرا خیال می کنیم فیلم اجتماعی ساختن یعنی ریختن یک عده آدم با برچسب بیکار و مهاجر و بیچاره و فقیر و معتاد و نمایش بدبختی های آن ها؟ مگر اثر اجتماعی نباید معضل و مساله ای از جامعه را اندازه خودش و با فرم بسازد؟ چرا دوستان می خواهند در فیلم اجتماعی از همه چیز حرف بزنند و در واقع هیچ حرفی نزنند؟
شخصیت مرد فیلم ظاهرا بیکار است و دانشجوی انصرافی حقوق. همین دانشجوی حقوق بودنش هم کنایه عجیبی قرار است باشد به کار غیرقانونی که در پیش می گیرد. عجب تضاد هوشمندانه ای! شخصیت برای تامین مخارج خانواده وارد کار توزیع مشروب می شود. از اینجاست که با مراجعه او به سفارش دهنده ها، خرده قصه ها آغاز می شوند. خرده قصه های بی ربط با دیالوگ های بی ربط. تصادف های بی ربط در فیلم. بسط باری به هر جهت قصه. شخصیت های سرگردان.
اگر بپذیریم که اساسا اثر هنری باید حس برانگیزد و با درون ما کار کند، فیلم «کار کثیف» هرگز این کار را نمی کند. در واقع اصلا مساله فیلمساز نیست و حتی تلاشی کوچک هم برای آن نشده است. مثلا در صحنه ای از فیلم ناگهان شخصیت مرد و زن فیلم که غرق در مشکلات و استیصال هستند با گیتاری که از عالم غیب سر می رسد می زنند زیر آواز. با صداهایی استودیویی و تر و تمیز که خیال می کنی ناگهان وسط یک فیلم بالیوودی قرار گرفته ای. این اتفاق احتمالا قرار است حس برای مخاطب بسازد. حسی البته بدلی و باسمه ای. اما جالب است که فیلمساز همین حس بدلی و باسمه ای را هم با یک صحنه عجیب برهم می زند و ما را هاج و واج باقی می گذارد. ناگهان در حالی که انتظار نداریم (!) پسربچه فیلم که به کلی سرگردان و بی ربط به قصه است در این صحنه احساسی، تیزی می زند و ما گیج می مانیم که این اتفاق چرا باید بیفتد؟ فیلمساز می خواهد از آن استفاده دراماتیک کند؟ یا نقطه عطف قرارش دهد؟ آیا تصادفی سر صحنه اتفاق افتاده و فیلمساز احساس کرده در راستای دغدغه هایش است؟ نمی دانیم.
گفتیم قصه باری به هر جهت می رود. به نظر می رسد فیلمنامه (تازه اگر فیلمنامه ای در کار باشد) اصلا بازنویسی نشده است. وگرنه یک بازنویسی ساده می تواند تا حدودی نظم را به قصه برگرداند. در جاهای مختلفی فیلمنامه به کلی قصه اصلی اش را فراموش می کند و به دنبال چیز دیگری می رود. مثلا آن جایی که وارد ترکیه می شود یک وقت هایی اصلا یادش می رود مساله اصلی اش چه بوده است. یک جاهایی کارآگاهی می شود و با سرگرد همه چیزدانِ زبر و زرنگ فیلم همراه می شویم و باز نمی دانیم فیلمساز برنامه اش چیست. تدوین که باید در ساخت حس کار بکند اساسا به بدترین شکل خودش انجام شده است. فیلمساز یک جا نمایی درشت از بادمجان می دهد، نمی دانیم چرا؟ موسیقی فیلم آزاردهنده و حواس پرت کن است. حتی در جایی از فیلم به کلی مانع شنیدن دیالوگ ها می شود. صداگذاری هم واقعا عجیب است. جایی که شخصیت مشت میزند تازه صدای سیلی یکی دو ثانیه قبل می آید و وقتی ماشین ترمز میگیرد دو ثانیه بعد تازه صدایش می آید! فیلم الکی کش می آید، تدوین به کلی بی کارکرد است. بازی ها آن قدر بد است که بازیگرها گاهی یادشان می رود دیالوگ را با چه لحنی باید ادا می کردند و ناگهان یادشان می آید و صدایشان را بالا می برند!
در پایان فیلم دوباره به صحنه ابتدایی فیلم برمیگردیم البته با نشان دادن جزییات بیشتر. به زعم فیلمساز لابد ما در این رفت و برگشت به درک تازهای از این آدمها رسیدهایم! همان صحنه مضحک تکرار میشود این بار میدانیم که شخصیت مرد فیلم در اوج مشکلاتش میخواهد، همسرش را کنار دریاچه با برنامهریزی قبلی سورپرایز کند اما غافل از اینکه ماشین بر اثر سهلانگاری بچه ناگهان در سراشیبی راه میافتد و شخصیت زن در اوج بیدست و پایی هیچ کاری نمیتواند بکند. بنابراین ماشین در صحنهای به شدت خندهدار با سرنشینانش زیر آب میرود. اینجاست که میفهمیم تمام فیلم برای همین تصویر و ایده خامدستانه ساخته شده است. راستی شخصیت مرد آن لحظه که گیج ایستاده به چه فکر میکند؟ آخر این زن بیدست و پا و بچهاش کجا میتوانند رفته باشند جز داخل دریاچه! در کل اگر بخواهم خلاصه وضعیت مخاطب را هنگام تماشای فیلم وصف کنم همه ما مخاطبان این فیلم، شبیه آن لحظهای هستیم که مرد با کیکی در دست و شمعهای روشن رویش هاج و واج نبودن ماشین را تماشا میکند. ما هم تمام فیلم گیج و سرخورده با بلیتی در دست نگاه میکنیم و حتی یک لحظه به معنای واقعی «فیلم سینمایی» نمیبینیم!
0